استاد حمید سبزواری ، شاعری است که خاطرات خوش شعرهای انقلابی و آیینیاش برای نسل سوم و دوم انقلاب، یادآور ایام دفاع مقدس، مناسبتهای معنوی و سرودهای زیبا و خاطره انگیز آن ایام است. «این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد..» را شاید خیلیها از هر روز ظهر از رادیو شنیده باشند ولی شاعرش را نشناسند، شاعری که باید او را پدر شعر انقلاب اسلامی و یکی از بزرگترین شعرای شعر آیینی معاصر به حساب آورد.
این روزها شهر سبزوار زادگاه استاد حمید سبزواری شاهد برگزاری همایشی است در بزرگداشت او. به همین مناسبت سایت سلام سربدار مصاحبهای با این شاعر معاصر انجام داده است که بخش هایی از آن را می خوانید:
*ماجرای تخلص به حمید سبزواری
اسم من حمید نیست حسین است. حسین را نمی خواستم ملقمه قرار دهم؛ چون شاعر است گاهی به این جهت و گاهی به آن جهت می رود. حمید سبزواری را انتخاب کردم. عمدا سبزواری را آوردم که همیشه بدانند سبزواری هستم. اگر هم مدتی این جا نبودم بهم خوش نگذشت. همیشه فکرم اینجا بوده است. سال های دراز پدرم این جا بوده، خودم در این جا بودم و خاطراتی از این جا دارم. خبردار شدم که دوستانی رفتند خبرش برایم سنگین بود.
*اولین شعر
اولین شعرم را برای معلم گفتم. با بچه ها که در کوچه بعضی وقت ها دعوایمان می شد من را می زدند. من هم می رفتم هجوشان می کردم. "چه خوب بود در کوچه غوغایی نمی شد حسن بختی نیز پیدا نمی شد".
*آرزو داشتم کسی بیاید
خدا رحمت کند امام را. می دیدم مملکت مان را یک عده که در راس امور هستند به فساد می کشند . درکی داشتم از این جریان که مردم را به کوچه های تنگی دارند می برند. آرزویم شده بود که یک کسی پیدا شود و این وضع را به هم بزند. خدا راحمت کند امام را، وقتی که امام آمد با خودم عهد کردم که در این جا دخیل باشم. "خوش آمدی اماما تو رهبر قیاما" این را در آن موقع سرودم.
*جلسات شعر در منزل آیت الله خامنه ای
آقای خامنه ای قبل از این که مسئولیت بگیرند متوجه جلسات ما شده بودند. در مجالس ما شب های شنبه حضور پیدا می کردند. بعد ازاین که ایشان رئیس جمهور شدند، شب های شنبه ما به خانه ی ایشان می رفتیم. علت هم این بود که دیگر نمی رسیدند به مجالس ما بیایند.
*مقدمه ی آقا
به فکر این که کتاب منتشر کنم نبودم. آقا پرسید که :"چرا شعرهایت را چاپ نمی کنی؟" من به شوخی گفتم:"منتظر مقدمه ی شما هستم". یک روز یک نفر را فرستاده بود که آثارتان را بدهید می خواهم مقدمه بنویسم، من همه ی شعرهایم را فرستادم. مقدمه را نوشتند.
*شاخصه ی ادبیات
آقای خامنه ای خودشان یکی از شاخصه های ادبیات ما هستند. یکی از آنهایی است که بر ادبیات و فرهنگ ما اشراف دارد. سواد کامل و ذوقیات خاصی هم دارد. این جور نیست که خشک باشند شخصیت بسیار بسیار ممتازی است. اگر غفلتی است از طرف ماست که با خودمان فکر می کنیم نرویم مزاحم شان نشویم. ایشان در این راه کار راه انداز است.
*هم زبان با مردم
من در شعر نرفتم دنبال کاری که نان داشته باشد، دنیا پسند باشد. سعیم بر این بوده که همیشه با مردم هم زبان باشم و همکار باشم. چند کتابی که من منتشر کردم بخوانید بینید هم از نظر این که حیثیت شهر خودم، مردم و دوستان خودم را در نظر داشتم و هم این که یک کار فرهنگی کردم که مردم می پسندیدند، جایی دیگر هم می پسندند. سرود درد، سرود سپیده، سرود دیگر کتاب هایی است که من منتشر کردم. انسان باید به تقاضای زمان درک کند فهم کند و آن زبان را آنجوری که مردم آمادگی پذیزشش را دارند ارائه کند.
*شعر باعث شد کمتر غصه بخورم
الان دیگر شعر نمی گویم، اقتضائات پیری نمی گذارد، حالش را دیگر ندارم. من متولد ۱۳۰۴هستم وقتی که پشت سرم را نگاه می کنم هیچ کس از هم سن و سال هایم را نمی بینم. تنها چیزی که از هم سن و سال های خودم بیشتر داشتم همین مسائل ادبی بود. سر و کار با این ها داشتم کمتر غصه خوردم، آنها رفتند خودشان را غرق کردند. می خواهم این را بگویم که وقتی که انسان با مسائل فرهنگی و ادبی سر و کار دارد خودش لذت می برد و به دیگران هم لذت می رساند. این حال وقتی که ترویج می شود یک ملت زنده می شود. زنده شدن ملت و فرهنگ ملت، پیشرفت ملت است.
* اولین شعر کودکانه
پدرم گاهی سر به سرم می گذاشت، چون می دید که من در کوچه با بچه ها رو به رو می شوم و مشکلاتی برایم پیش می آید، اگر زورم به بچه ها نمی رسید، برای آنها شعر می گفتم و هجوشان می کردم. پدرم می خواست مرا از این کار باز دارد و راه دیگری پیش پای من بگذارد. بنابر این در یکی از ایامی که ما در منزل، ده شب فقرا را اطعام می کردیم –باوجود تمام ناراحتی های پدرم و موقوفاتی که تولیت آن به پدرم رسیده بود که ما خودمان احق از همه بودیم، ولی پدرم آن را صرف عزاداری بر امام حسین(ع) می کرد –به نظرم نهم محرم(تاسوعا) بود که پدرم پیشنهاد کرد که تو بیا امشب یک شعر برای حضرت علی اصغر بساز.
من یک شعر آنجا سرودم شعری که کودکانه بود:
آه از آن دم که شاه تشنه و بی یار
آمد و آمد به نزد زینب افگار
گفت ای خواهر ستم کش و زارم
روبه حرم طفل شیرخوارم برم آر
زینبش طفل شیر خوار برِِشاه
شاه گرفتش به بر چو گهر شهوار
دید کبود از عطش شده لب لعلش
مرغ خوش الحانش اوفتاده ز اظهار